آخرین پست قبل از تولد
سلام شیرین ترین هدیه خدا
عزیزم از نوشتن عنوان این پست کلی هیجان زده ام.9 ماه تو دلم بودی جونه زدی و بزرگ شدی و من هر لحظه بیشتر عاشقت شدم.هر لحظه برام خواستنی تر شدی.باورش سخته که فقط یه روز دیگه مهمون دل مامان هستی.میای بیرون و وارد این دنیای قشنگ میشی.هنوز نیومده همه کلی عاشقتن کلی دارن لنتظار اومدنتو میکشن گل پسرم.
اقرار میکنم از تغییر شرایط خوشم نمیاد هیچوقت دلم میخواد تو دلم بمونی.مگه میشه مامان جان؟؟؟
امشب بابات پرواز داره تا بیاد پیشمون صبح میرسه و با هم میریم پذیرش بیمارستانو انجام میدیم.دوشنبه هم قراره زمینی بشی خوشگل مامان.راستی گفتم خوشگل؟واقعا هیچ تصوری ندارم راجع به قیافت.هر چی باشی من عاشقتتتتم.اما به دلم افتاده کچلی اخه خودم کچل بودم ولی بابات کرور کرور مو داشته.
تو این مدت خیلی دلم برای پوشیدن شلوار لی رانندگی کردن وووای کفشای پاشنه بلندم و بازار رفتن و... تنگ شده.اما مطمینم خیلی بیشتر دلم واسه روزایی که تو دلم بودی تنگ میشه.اینکه تکون میخوردی و من قربون صدقت میرفتم و به پهلو که داراز میشم وشکمم روی زمین قرار میگیره و چنان لگدایی نصیبم میکنی مجبور میشم کج تر بشم تا بهت فشار نیاد.اینکه تا دو قدم راه میرم پایمبارکتو میذاری روی مثانه ام و فشار میدی فشار میدی و وقتی بیرونم میترسم ابروم بره مامان جان اخه این چه کاراییه؟
تو این مدت حسابی مامان تپل شده.62.5 بودم اول حاملگیم الان 80 ام.دیگه خودت تصور کن چه دراکولایی شدم.تکون خوردن برام خیلی سخت شده عسیسم.
امروز کارگر داشتم وخونمون مثلدسته گل شد اماده ورود شما.به مامانم میگفتم الان دیگه میتونم بزام.
یه اعتراف:به طرز وحشتناکی ازسزارین میترسم جوجو برام دعا کن تو بیمارستان کولی بازی درنیارم ابروریزی نکنم.
دوستای مهربونم ببخشید بهتون سرنزدم ایشالا جبران میکنم برامون دعا کنید...