پر از استرس
نفس ای رفیق روزهای نیامده من
عزیزم زودتر میخواستم بیام بنویسم
عزیزم یادم رفت بگم فردای همون شب که حال پدری بد بود تولد حسین بود.اینجاست که ادم میفهمه چه قدر دل بچه ها کوچیکه.اون شب که مامان و بابا رفتن پدری رو بیارن حسین با دمش گردو میشکوند
که هوورا الان پدری میاد.بعدش که مامان اینا اومدن و پدری همراهشون نبود.مامانم خیلی کلافه بود گفتیم فردا رو کنسل کن بعدا تولد میگیریم.حسینو صدا کردم که حسین بیا تولدتو چند روز دیگه بگیریم
گفت نههههههههه گفتم اخه پدری مرضه گفت خب پدری نیاد.خلاصه فردا شدو پدری خدا روشکر بهتر شد و مهمونی پا بر جا موند.البته بماند من از ناراحتی تا 5 صبح بیدار بودم
صبح ساعت 11 زنگ زدم مامان بیاد دنبالم ترسیدم اتفاقی بیافته که بعدا غصه بخورم چرا نرفتم برای اخرین بار ببینمش.رفتم پدری رو دیدم عزیزم امیدوارم هیچچچچچوقت ترس از دست دادن عزیزانت قلبتو به درد نیاره که بد چیزیه.تا شب منو ومامان و صبا
.منو صبا تو شق افتاب و گرما رفتیم دنبال کیک
.وووووای خیلی روز سختی بود همش بدو بدو...تولد حسین هم با خوبی وخوشی به پایان رسید.
خییلی باحال بودن این شکلکا.خوشم اومد.
شب بخیر