یه شب تلخ
نفسم دیروز عصر مامان اینا از مشهد برگشتن.من و محمدم امروز رفتیم بهشون سر بزنیم یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم.البته من دیروز رفتم بهشون سر زدم.خلاصه رفتیم مامان داشت شام درست میکرد و تلفنی با خاله حرف میزد که فهمیدم پدربزرگم حالش خوب نیست.پدر بابام سال ٧٦ فوت کرد وقتی من ٦ سالم بود.پدر مادرم و مادر مادرم خیلی برای من معنای عمیقی دارند وقتی من به دنیا اومدم مامانم دانشجو بود وقتی میرفت دانشگاه من پیش مامان بزرگم بودم.وقتی میرفت بیمارستان وقتی شیفت بود من پیش مادر بزرگم بودم و پدر بزرگم.اونا تمام خاطرات شیرین کودکی من هستن عزیزم.مامان اشپزی میکرد جسمش با ما بود ولی روحش با ما نبود.محمد گفت مامان بیا ببرمت پیش پدری.من به پدربزرگم میگم پدری از بچگی از اونجایی که من نوه ارشدم بقیه هم یه تبعیت از من پدری میگن.مامان قبول نکرد صبر کرد بابا بیاد تا با بابا بره.میخواست مامانی و پدری رو یه مدت بیاره پیش خودش.رفتن و یه ساعت بعد اومدن مامان اروم گریه میکرد من ندیدم تو تمام این چند سال اخیر مامان گریه کنه به خاطر پدری.مامانم خیلی مقاومه.بابا هم گفت به مهرداد زنگ بزن بیاد.عزیزم یه ترس بد یه ترس خییییلی بد تو وجودمه اینکه پدری رو از دست بدیم برام غم بزرگیه.امشب خیلی گریه کردم البته یواشکی تا مامان نبینه.
عزیزم جمعه ٢٥ خرداد انتخابات ریاست جمهوری بود.چون علاقه ای به سیاست ندارم و هیچ کدوم از برنامه های انتخاباتی رو ندیدم ترجیح دادم رای ندم.(البته ٤ سال پیش مشتاق تر بودم و چون پیگیر انتخابات بودم شرکت کردم)