درد دل مامان نفس 3
سلام عزیزم..امروز بابایی نرفت سر کار.ما ساعت ٩ و نیم دفتر مهرابی بودیم.منشیش زنگ زد مدیر گروهم هماهنگ کنه اونم گفته بود استادش داره میاد ولی من نمیام منم کلی عصبانی شدم اخه مهرابی کشاورزی خونده چیزی نمیفهمه اون وسط.خلاصه استادم اومد.عزیزم بابایی شما مرد بی نظیریه و من بهش افتخار میکنم امروز پشتم بود و منو حمایت کرد ودر تمام مدت با ارامش و با محبت با استادم حرف زد.خب دکتر مهرابی که کشاورزی خونده بود و چیزی سرش نشد تازه استادم راجع به درسم براش کلی توضیح داد تا بفهمه طرح ٢ یعنی چی.بعدشم استادم از خودش دفاع کرد و گفت کارم ضعیف بوده و صلاحیت گذروندن این درسو ندارم.منم که انتظار حمایت از مهرابیو داشتم دیدم گفت حق با استادتهدوباره نذاشت کارامو باز کنم.از دفتر مهرابی که زدیم بیرون دیدیم یه کلاس از بچه هایی هندسه کاربردی که این درسشونو با همون استاد برداشتن اومدن اعتراض که هممونو انداخته.دو تا از دوستامم اومده بودن.تازه بیرون از دفتر مهرابی بابایی استادمو کشید یه طرف و کلی باهاش صحبت کرد اونم وسط راهرو دانشگاه کارامو باز کرد و کلی خط خطیش کرد و ایرادهای الکی گرفت وگفت بهش نمره نمیدم یعنی این همه دوندگی اخرش هیچی نشد.بابایی مهربون ناهار منو برد بیرون وکلی تلاش کرد حال منو خوب کنهمنم سعی میکنم اروم باشم و غصه نخورم.اخه من دوست دارم شما زودتر بیای پیش مامان وبابا...