فرشته زمستونی منفرشته زمستونی من، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

نفس مامان وباباش

ماه عسل

نی نی نیومده من سلام  این پست ویژه ماه عسله...  دیروز من ومحمد مثل هر روز نشستیم پای برنامه ماه عسل.داستان دیروز برنامه قصه زندگی زن و شوهری رو روایت میکرد که ٣١ سال با هم زندگی کرده بودن و ٢ تا پسر بزرگ داشتن و ٢ ماه بود یه دختر خانمو به فرزند خوندگی گرفته بودن.خانمه گفت ایده گرفتن بچه از برنامه ٢ سال پیش گرفته برنامه ای که در اون خانم و اقایی اومدن که بعد از چند سال که بچه دار نمیشدن میرن بهزیستی ویه بچه ٢٠ روزه رو میارن اما بعد از چند ماه متوجه بیماری اون پسر بچه میشن اسم بیماریش یادم نیست اما باعث فلج بودن تمام بدنش شده بود.اسم اون پسر میلاد بود و٢٣ سال اون خانم مثل مادر ازش نگهداری کرده بود اما متاسفانه...
31 تير 1392

پیامی برای یک دوست

مهسای عزیز سلام   امیدوارم خوب خوب باشی و لیانا ی عزیز به سلامت به این دنیای قشنگ قدم گذاشته باشه عزیزم خیلی نگران تو و لیانای مهربونیم.بیا و یه خبری از خودت به ما بده.من به مدیریت تلگراف زدم اما نتیجه ای نداشت. بالاخره گفتم یه دست صدا نداره شاید اگه منم تلگراف بزنم نتیجه ای داشته باشه اما نداشت . بی صبرانه منتظر پیامتم... ...
26 تير 1392

پر از استرس

نفس ای رفیق روزهای نیامده من  عزیزم زودتر میخواستم بیام بنویسم عزیزم یادم رفت بگم فردای همون شب که حال پدری بد بود تولد حسین بود.اینجاست که ادم میفهمه چه قدر دل بچه ها کوچیکه.اون شب که مامان و بابا رفتن پدری رو بیارن حسین با دمش گردو میشکوند که هوورا الان پدری میاد.بعدش که مامان اینا اومدن و پدری همراهشون نبود.مامانم خیلی کلافه بود گفتیم فردا رو کنسل کن بعدا تولد میگیریم.حسینو صدا کردم که حسین بیا تولدتو چند روز دیگه بگیریم گفت نههههههههه گفتم اخه پدری مرضه گفت خب پدری نیاد.خلاصه فردا شدو پدری خدا روشکر بهتر شد و مهمونی پا بر جا موند.البته بماند من از ناراحتی تا 5 صبح بیدار بودم صبح ساعت 11 زنگ زدم مامان بیاد دنبا...
17 تير 1392

یه شب تلخ

نفسم دیروز عصر مامان اینا از مشهد برگشتن.من و محمدم امروز رفتیم بهشون سر بزنیم یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم.البته من دیروز رفتم بهشون سر زدم.خلاصه رفتیم مامان داشت شام درست میکرد و تلفنی با خاله حرف میزد که فهمیدم پدربزرگم حالش خوب نیست.پدر بابام سال ٧٦ فوت کرد وقتی من ٦ سالم بود.پدر مادرم و مادر مادرم  خیلی برای من معنای عمیقی دارند وقتی من به دنیا اومدم مامانم دانشجو بود وقتی میرفت دانشگاه من پیش مامان بزرگم بودم.وقتی میرفت بیمارستان وقتی شیفت بود من پیش مادر بزرگم بودم و پدر بزرگم.اونا تمام خاطرات شیرین کودکی من هستن عزیزم.مامان اشپزی میکرد جسمش با ما بود ولی روحش با ما نبود.محمد گفت مامان بیا ببرمت پیش پدری.من به پدربزرگم میگم پدر...
28 خرداد 1392

تولد محمد حسین

  تولدت مبارک داداش گللللللللللللللللم....امیدوارم بهههترین ها در   انتظارت باشند.(شرمنده کیک تولد پسرونه قشنگ نبود یه   کم  دخترونه شد ).حسین عزیزم یک دنیا ارزوی خوب رو برایت   ارزومندم .اگه دستم بشه یه تم انگری برد خوشگل برات درست   میکنم.اخه تولد داداشم موکل شده به بعد از برگشتشون از سفر   مشهد.  نفس عزیزم یکی از کسانی که کسانی که خیلی مشتاق اومدنته   حسینه که هی میپرسه مهسا من کی دایی میشم پس؟؟دایی   کوچولوت منتظر اومدنته.حسین متولد 1385/3/20 اینم تاریخ تولد   دایی که ثبت شد تو وبلاگت. ...
20 خرداد 1392